سوگندخانم تولدت مبارک
سوگندخانم اگه به خاطر شما نبود مامانم مثل همیشه ترجیح می دا د
تو خونه بمونه و به مهمونی نره تا ایشالا وقتی که من بزرگتر شدم
اونوقت تلافی کنه البته فکر نکنین من اذیتش میکنم نه اصلا اینطور
نیست!!!!!!!!
حالا من کارهای دیشبم رو می گم اونوقت شما قضاوت کنید که من
.........
اول که به مجلس عقیقه شما تشریف فرما شدم انگار نه انگار که
مهمونیه و باید پهلوی مامانم بنشینم همچنان راه می رفتم و گاهگاهی
هم بدو بدو می کردم که ناگهان ( چشمتون شب بد نبینه ) جفت پا
رفتم وسط سینی قهوه و قوتو و تمامش واژگون شد بر روی پاهای من
و قالی !!!!!!!!!!
خلاصه بعداز تمیزشدن محل چند دقیقه ای خجالت کشیدم و ساکت
نشستم اما خیلی زود همه چیز یادم رفت و داشتم نقشه های جدید
می کشیدم که چشمم به نان های تازه ای افتاد که برای شام تدارک
دیده شده بود اینجا بود که تقاضای نان کردم و سپس تقاضای آب و
بعد دست......( اون هم نه یکبار و دو بار بلکه چندین و چندبار)
موقع شام هم انگار که بر روی سفره فقط نوشابه بود و دیگر هیچ
!!!!!!!!!من هم تا جایی که می تونستم کوتاهی نکردم.
خوب سوگند خانم هرچی باشه من پسرم و برام مهم نیست که دیگران
نسبت به من چه دیدی دارن اما یادت باشه که تو با من فرق می کنی
دخترا باید عاقل و سر به زیر باشن و از کنار ماماناشون تکون نخورن.
واقعا که !!!!!!!!!! کجاش خنده داره؟؟؟؟
عکس یک روزگی سوگندخانم در بیمارستان راضیه فیروز کرمان:
این هم عکس هشت روزگی سوگندخانم ( هماه شب به یادماندنی برای مامانم ):