یک خاطره از عروسی پسرخاله ام
ششم شهریور عروسی آقامحمد پسرخاله ام بود که منم کم کم احساس بزرگی
میکردم و به قول خودمون قر و فکلی می زدم و خودمو برای عروسی آماده می
کردم ناگفته نماند که همه به فکر خودشون بودن و خیلی توجهی به من نمی
کردن.
نمی دونم چی شد که داداشم دلش سوخت و نگاهی به من انداخت و تصمیم
گرفت کمی از وقتش رو به من اختصاص بده و موهای ژولیده مرا هم سروسامانی
ببخشه.
خلاصه وسایل موردنیاز ازجمله موپیچ و تافت و زل رو برداشت و اومد به سراغم.
منم اینقدر خوشحال شده بودم که فکر می کردم شب عروسی خودمه.
به هر سختی که بود یه مدل من در آوردی رو انتخاب کرد و موهامو ازون وضعی
که گفتم درآورد.
حالا دیگه کی جرات داشت دست به موهام بگیره؟ انگار که موهای من مال
داداشمه !!!!
اگه کسی می خواست دست به موهام بگیره می گفتم نکن وحید( داداشم)
دعوا می کنه.
همین و بس وقتی که تو تالار عروسی بودیم از مامانم خواستم که منو به پیش
بابام ببره مامانم هم از خدا خواست و گفت پاشو بریم همینطور که داشتیم می
رفتیم یه خانم که نمی شناختیمش دستی روی سرم کشید و گفت ماشالا چه
پسری هنوز حرفش تموم نشده بود من با عصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم نکن
موهام خراب میشه وحید دعوا میکنه.
واااای نمی دونم اون خانم تو دلش چی گفت؟؟؟ ( چه بچه بی ادبی ..... چه بچه
لوسی .... چه بچه .........)
حالا اونو ول کن جاتون خالی اون لحظه چهره رنگ به رنگ شده مامانمو ببینین از
طرز نگاهش فهمیدم که با این حرکت من حسابی رفته تو دیوار.
فقط تنها کلمه ای که تونست به اون خانم بگه این بود: ببخشید
این هم عکسای یادگاری از اون شب قبل از رفتن به عروسی:
این هم حنای عروسی