یک خاطره به یادماندنی در آخرین شب بارانی بهمن 93
یادمه اون شب ما برای شرکت در ولیمه مکه پسر خالجانم به چترود رفته بودیم که بهمون خبر دادن که قراره امشب یه عضو کوچولوی جدید به ما اضافه بشه و اون کسی نبود به جز محمدطاهاجون نوه ی ارشد خالجان کوچکیم.
آخه کوچولوی ناز نازی توکه نه ماه صبر کردی اون یه شب رو هم صبر می کردی !!!
حالا توی اون هوای بارانی چه عجله ای داشتی؟؟؟؟؟
خنده هم ندار ه..... زبونم که در میاری
ای بابا من چی میگم؟ این که دست تو نیست ... اینها همه لطف خداست که هر وقت صلاح بدونه شامل بندگانش میشه.
اون شب همه استرس داشتن و برای سلامتی تو و مامانت دعا می کردن.
خاله و زن دایی ات هم که از خوشحالی اشک می ریختن.
خلاصه اون شب رو تاآخر شب صبر کردی تا ولیمه تمام شد و همه به خونه هاشون برگشتن و منتظر خبر تشریف آوردن شما شدن .
و این خبر خوب حدود ساعت دوازده و نیم به وقوع پیوست و جمعی را از انتظار و نگرانی در آورد.
تولد تولد تولدت مبارک
ایشالا صدو بیست ساله باشی و سالهای خوبی را در کنار بابا و مامانت و خواهر و برادران آینده ات سپری کنی عزیزم.
البته این عکسا مربوط به چند روز پیشه. ( حدودا یک و نیم ماهگیت )