عاقبت گوش به حرف نکردن
دیروز داشتم کنار بخاری بازی می کردم که...............
راستشو بخوان مامانم خیلی بهم گفت برو عقب جییییییزه اما من همچنان به شیطونی هام ادامه می دادم تا بالاخره جیغم هوا رفت و مامان از جا پرید و خلاصه اینجوری شد.
خدارو شکر که به خیر گذشت.
از اونجایی که می دونستم مامانم ناراحت شده بعداز یکی دو ساعت سعی کردم زیاد نق نزنم و یه جورایی دلش رو با یک خنده زورکی به دست بیارم اینجوری:
امروز هم وانمود کردم که کاملا خوب شدم به هیچ وجه اجازه نمی دادم مامان جارو کنه اونو از دستش می گرفتم و با آخرین توان دنبال خودم می کشوندم:
خوب دوستان عزیزم ما بچه ها باید همیشه به حرف بزرگترها گوش بدیم و اونها هم باید بیشتر مواظب ما باشند.
در هر حال خدا را شاکرم که بیشتر از این جیز نشدم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی