ماجرای من و کوله پشتی ( 10 تیر 93 )
یه روز که آبجیم می خواست به کلاس اسکیت بره من و مامانم تصمیم
گرفتیم که همراهیش کنیم البته من داوطلب شدم که کوله پشتیشو ببرم
حالا تصورشو بکنید اگه بخواهید دوبرابر وزن خودتونو حمل کنید چه می
کنید؟
حالا اگه بخواهید اون مسیرو پیاده روی هم بکنید واااااای......
آخه کسی نیست که به من بگه بچه مگر مجبورت کردن تو این هوای گرم
در ماه رمضان کوله کش بقیه بشی و یه مسر ربع ساعته رو یکساعت
بپیمایی؟
حالا خوبیش به اینه که مربی اسکیت هم خودش نیم ساعت دیر اومد
وگرنه ............
خوب بگذریم خداروشکر بالاخره صحیح و سالم به مقصد رسیدیم البته اونجا
هم امانتدار خوبی بودم و لحظه ای از این شی ء گرانبها غافل نبودم!!!
اینجا یه جورایی خسته شدم و نگام به در ورودی و منتظر خانم مربی
هستم که بالاخره تشریف آوردند. ( با نیم ساعت تاخیر )
اینجا هم با عرض معذرت یک درصد آب بدنم افزایش یافته و یه جورایی دارم
فشار سختی رو تحمل میکنم البته ناگفته نمونه که من در این زمینه
تحملم قابل تحسینه.