چند خاطره از خاطرات تابستان 94
گل بسم الله که اولین بار یکی از دانش آموزان مامانم بهش نشون داد و براش خیلی جالب بود.
نیمه شبی که تقاضای خرگوش کردم و چون در دسترس نبود از نوع مصنوعیش رو برام آوردن و من سریع گول خوردم و به خواب رفتم .
این هم جسد مگسی که از خواب بیدارم کرد آخه نمی دونم اون شب چرا خوابم نمی برد و مامانم به هزار بدبختی تونست خوابم کنه و هنوز چشمش به هم نیومده بود که با وز وز کردن این مگس صدای گریه ی من به هوا رفت .
اینجا هم با هزار ترس و لرز می خواستم از یک چشمه ی آب عبور کنم:
هنگامی که لوله جارو برقی برای من حکم یک دوربین یا تلسکوپ رو پیدا می کنه:
وقتی که یکمرتبه وسط حوض آب سرد بپری چه حسی بهت دست میده:
اما کم کم عادت می کنی و لباستو در میاری تا از شنا کردن بیشتر لذت ببری
این هم اولین فوتبال دستی که خریدم :
از درخت بالا نرو جورابات پاره میشه به بابات گفته میشه یه پفک خورده میشه:
آخه این چه کاریه که اینقدر به خودت فشار میاری؟؟؟
میخام اتم بشکافم
یک ضدحالی بامزه وقتی که متوجه میشم میخوان ازم عکس بگیرن:
وقتی که من نقش قالی میشم:
تا خاطرات بعدی خدانگهدار