امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرمهدی کوچولو

خداجونم دوستت دارم😍

ادامه پست قبلی

خوب امیرپارساجون  هرچی باشه من (پسردایی مامانت) 1 سال و 11 ماه  و 16  روز از تو بزرگترم و تجربه ام از تو بیشتره پس خوب به حرفام گوش بده: میخواستم بگم که قدر این روزا رو بدون  فعلا همه دوروبرت رو گرفتن ,هواتو دارن, امر و نهیت نمی کنن, دنبال نخود سیاه نمی فرستنت ,نهدیدت نمیکنن,خبری از پیشی و هاپو و  لولو نیست,با کلماتی مثل بشین و نکن و دست نزن و کتک می خوری و غیره آشنا نیستی و ................ خلاصه اینم این چند روز و چند ماه و نهایتش یک تا یک و نیم سال همینطور عزیزی اما چشمت روز بد نبینه همینکه به راه افتادی و یکی دوتا گلدون شکستی و تلویزیونو انداختی و هر وسیله ای که به دستت رسید تو پریز برق کردی و ...
6 شهريور 1392

امیرپارساجون تولدت مبارک

ساعت 1/48 بامداد روز دوشنبه 4 شهریور92 بعدا کامل معرفی خواهم کرد شب بخیر     امیرپارساجون یه اسراری رو باید بهت بگم اما الان پاسی از شب گذشته و من خوابم میاد ایشالا پست بعدی همه چیزارو رو میکنم!!!!! ...
4 شهريور 1392

خدا را هزاران بار شکر میگویم که ..........

ا ی خدای مهربون به لطف و عنایتت دارم روزهای پایانی دوسالگی را پشت سر میذارم و ایشالا به زودی وارد سه سالگی میشم. خدایا ازت ممنونم که هرچه بزرگتر میشم تواناییهای بیشتری بهم میدی مثلا میتونم به راحتی از دست مامانم فرار کنم تا لباسامو نپوشه بعد هم تسلیم میشم و با اون شیرین زبونی ام چندبار پشت سر هم میگم باشه...باشه. مامانم میمیره واسه این باشه گفتنای من. یا اینکه صبح که از خواب بیدار میشم باید همه رو حضور و غیاب کنم. ( بابا کو....وحید کو .... مهشید کو ....) بعضی وقتا پوتور داداشی رو هم (موتور) حضور و غیاب میکنم. فعلا تنها کلمه بدی که یاد گرفتم کلمه بی تربیت است که موقعی از دست کسی ناراحت می شم خیلی سریع...
30 مرداد 1392

داستان خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. " فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست." گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکو...
25 مرداد 1392

معمای دشوار

چیزی که امروز چند دقیقه ای مرا سرگرم کرد بارش باران در این هوای نسبتا گرم بود و اما چیزی که خیلی زیاد باعث تعجبم شده بود آبی بود که از ناودون می اومد و من آخر نتونستم کشف کنم که این آب از کجا می آد   آخه یکی به من بگه من چه جوری جلوی این آب رو بگیرم؟ میترسم خدای نکرده سیل بیاد.     نه بهتره مثل پطرس یه جورایی جلوی آب رو بگیرم.   ...
17 مرداد 1392